یادش بخیر جوونی

 

 میخواستم بــِت بگم چقد پریشونم ...

دیدم خودخواهیه !

دیدم نمیتونم !

 

تحمل میکنم بی تو به هر سختی ...

به شرطی که بدونم شاد و خوشبختی...

 

به شرطی که

بدونم شاد و خوشبختی

 

به شرطی بشنوم دنیات آرومه

که دوسش داری.. از چشمات معلومه !

یکی اونجاست.. شبیه من.. یه دیوونه!.. که بیشتر از خودم قَــَدرتو می دونه

چیکار کردی ؟ که با قلبم.. به خاطر ِ تو بی رحمم !!!؟

تو می خندی ..

چه شیرینه ! : گذشتـن

تازه می فهمم..

تازه می فهمم *

 

تو رو میخوام .. تموم ِ زندگیم اینه

دارم میرم .. ته دیوونگیم اینه !

 

نمی رسه به تو حتی صدای من

تو خوشبختی همین بسه برای من

 

چیکار کردی ؟ که با قلبم.. به خاطر ِ تو بی رحمم !!!؟

تو می خندی ..

چه شیرینه ! : گذشتـن

تازه می فهمم.. تازه می فهمم




مونا برزویی

*مسئله اینجاست که خودمم دقیق نمی دونم چی می خوام. اما تنهایی شدیدی حس می کنم با اینکه دوستان زیادی دارم.
خودمم می‌دونم که رسیدن ما به هم درست نبود! مشکلات اگه داشت می شد حل اشون کرد اما اینکه اگر بعدا بین خودمون مشکلات به وجود می‌اومد چی؟ نمی تونستم هم باهاش بازی کنم که. می‌اومدم مثلا چی می گفتم؟‌خیلی ازتون خوشم اومده اما فکر نمی کنم درست باشه با هم باشیم. یا منطقی به نظر می رسید که لااقل حال رو باهاش باشم آینده رو خدا داند. مخصوصا که از این کشور متنفر بودم و با مردمش هم نمی ساختم! حداقل آنقدر زجر رو که نمی کشیدم که دیگه نمی‌بینمش. اما اون اونقدر به نظرم با ارزش بود که حیف بود حتی یه لحظه اش رو هم تلف رابطه ای کنه که به جایی نمی رسه! خودم نمی خوام در رابطه ای باشم که به جایی نرسه.


فکر کنم این احساساتی که من خیلی وقته دارم بلوک اشون می کنم و بعضی وقت ها چنان همه با هم میان که نمی تونم بنویسم دربارشون نه حرف بزنم و نه خودم بفهمم، واسه این باشه که می بینم همه دارن می رن جلو و من موندم ؟ مقصر اصلی که صدالبته خودمم پس بهتره این احساسات الکی رو بازم بذارم کنار و دیگه وقت تلف نکنم! خودمم می دونستم که بودنمون با هم به صلاح هیچ کدوممون نبود.

اما همین الان هم که دارم اینا رو می نویسم ته دلم می گم نکنه اشتباه بزرگی کردم؟

حداقل نیومدم رفتارم رو درست کنم و بیشتر بشناسمش و ببینم واقعا ما واسه هم مناسب بودیم یا نه ؟


*تنها چیزی که می دونم اینه که یه مدت تمام آرزوهام این بود که زمان برگرده به عقب که بتونم تمام اشتباهاتم رو جبران کنم!  اما دیگه همچین آرزویی ندارم. می دونم که همه اون اتفاقاتی که افتاد و همه کارهایی که کردم همه و همه من رو به اینجا رسوندن. به این لحظه ای که افسوس از دست دادنش رو می خورم. همه تجربه هام و همه احساساتم از این به بعد تو زندگی ام کمکم می کنن که دیگه اشتباهی رو مرتکب نشم! این یکی رو که خودمم مطمئن نبودم اما اگر وقتش اومد و مطمئن بودم از کسی دیگه می دونم چیکار باید بکنم و چطور برم جلو و ...


یا باز هم دارم خودم رو گول می زنم ؟









هر چقدر می خوام عادت کنم که احساسات ام رو و حرفام رو تو وبلاگ بنویسم نمی تونم! الان که این متن بالایی رو می خونم می بینم خیلی با احساس و فکر من فاصله داره! هیچ وقت نمی تونستم احساس ام رو به درستی بنویسم! باز هم این باشه تا درسی باشه واسه آینده که دیگه در مورد این چیزا کوشش نکنم بنویسم!