When God leads to the edge of the clif
Trust him fully
Only one of the things will happen
either he will catch you when you fall
or
...he will teach you how to fly
گیر بدبختی افتادم سه پیــــــــــــــــــــــچ!!!!!!!
اونروزی تصادف کردم! با شفر بودم...
زدم به یه خانوم دکتر یعنی به ماشین یه خانوم دکتر!

داشتم از جهرا برمی گشتم این مصطفی نامرد هم باهام بود! دیگه... چیز خاصی نشد...
یه لحظه وایستادیم. یه لحظه فکر فرار کردن افتاد تو سرمون... گفتم بریم؟ مصطفی هم ساکت بود داشت نگاه می کرد! یعنی هر دوتامون دلمون می خواست! اما بعد گفتیم نه و پیاده شدم به زنه گفتم بیاد اینطرف وایسته من قبول می کنم اشتباه از منه و خسارتشم می دم! ( اندهههههههههههه معرفت و مرام و غیرت و مردونگی و هر چی بگی!!!!)

آخه! واقعا نتونستم... یعنی دلم نیومد. یه ساعت وایستاده بودیم که مهدی هم بیاد و خلاصه درازش نکنم که بعدش اومد و رفتیم پیش یه پنچری گفت می شناسمش نمی دونم چی! رفتیم طرف می گفت عوضش کن و .......... بعد گفت اگه درست بشه حداقل ۳۰ دینار می شه. مهدی گفت نه اینقدرا نمی شه ظرف به عنوان تهدید اومد گفت خوب پس زنگ می زنیم به پلیس اگه می خوای! مهدی هم خوب حرفی زد گفتش که ببین بدون زعل(بدون ناراحت شدن) داریم حرف می زنیم! طرف جا خورد یکم! بعد مهدی گفتش ماشین من خراب بود و نمی دونم ۲۰ دینار درست مثل اول شد و از این حرفها!
بعد دیگه رفتیم سالمیه هم گشتیم! کوشش کردم به رگ بی خیالی بزنم اما خوب! بازم همچین نمی شد. حسابی هم تو ماشین دروغ سر هم کردیم که کجا وایستاده بودیم که وقی اومدیم دیدیم ماشینو زدن و کسی هم نبوده و لابد طرف هم فرار کرده! وقتی اومدیم خونه به برادرم همینو گفتم! خلاصه! وقتش رسید که بابام تنهایی رفت بیرون! خواستم بگم همینو اما نمی دونم چرا نتونستم!یعنی واقعا نتونستم دروغ رو بگم!در حالی که اگه می گفتم خیلی به نفعم بود! گفتم راسش رو می گم اونم خیلی سخت بود! ترسیدم! خلاصه بعدش گفتم دیگه! هیچی نگفت! گفتم نمیای ببینی چی شده؟ گفتش نه چیکار کنم؟
خلاصه بعدش فرداش فهمید خیلی ناراحت بودم باید می رفتم قرار گذاشته بودیم بلاخره بابا هم اومد و رفتیم!
زنگ زد که پیش همون پنچری بیاین! وقتی رفتیم مرده پنچریه حالت دفاعی به خودش گرفته بود! اما وقتی با بابام رفتیم جا خوردن! تابلـــــو تاثیر کرده بود! بعد که دیگه بابام گفت خوب بریم پیش یه گاراج؟ کجا بریم؟ مرده گفت صبر کنین من برادرم رفته یه جایی برگرده تو مغازه چون منم با این این خواهر میام! بابام گفت باشه رفت تو نشست و داشت باهاش حرف می زد! زنه هم تو ماشنیش بود. بعد مرده در اومد و از بیرون به بابام گفت تموم دکتر شما برین باهاش و هر جایی خودتون می برینش! زنه هم که شنید! گفت نمی دونستم! اشکالی نداره هر جایی می ریم درست کنیم!
حال و حوصله اینهمه نوشتن در مورد این جریان رو ندارم...
قبل از این جریان کامـــــــــــــــــلا حالی به حولی بود زندگی! الان ................. شده!
می دونی! اصولا این دوره، دوره ی مردونگی و این جور چیزا نیست! من اگه همونجا می رفتم با زنه دعوا می کردم! یه چی علکی مثلا می گفتم چرا اینجا وایستاده و چرا جلو نمی ری یا این چرت و پرتا، یا اصلا نی ایستادم و می رفتم! راحت و خونسرد اینم کاری نمی کرد! اونموقع می یومدم خونه اون دروغ تووپ رو هم که درست کرده بودیم می گفتم! اصلا به همچین مشکلی برنمی خوردم! اما...
خب دیگه! نتونستم!

هیچی دیگه. اینم بهونه گیرش اومد و استفاده هم کرد
من باید یادم بمونه که هیــــــــچ وقت مثل این نشم! و درک کنم بقیه رو هم! نه فقط به فکر خودم باشم...
* این چند روزه می خوام برم س.....رو هم ببینم نمی شه! تا دیروز که هر روز هم زنگ می زد که بیا! امروز اگه زنگ نزنه یعنی دیگه ناراحت شده!
راســــی! تولدش هم بود چند وقت پیش! از ایران هم برگشته... تازه سوغاتی هم آورده اما نمی دونم چی... من چی بگیرم واسش!؟
نه ولی خوشم اومد..آخر فِرپلی و اینا بودی !! پشیمونم نشو ! برای س... هم من میگم هیچی نگیر...همین که ببینتت بسه... اصولا کادو باس معنوی باشه... ببین دیگه بغلت جا نداره هندونه حوالت کنم :دی !!
هر چی دوس داری بگیر ...