یه سوال:
وقتی یه خاطره بدی داشته باشی و بخوای فراموشش کنی! اونموقع یه آدم احمقی هم باشه که این خاطره بد و نقطه ضعف تو واسش سوژه ی خوبی شده باشه و هی یه .. خوری هایی هم بکنه!
چطور می تونی اون خاطره رو فراموش کنی؟!
نمی شه! تا وقتی که دهن اون آدم احمق رو جر ندی...
(این رو باید می نوشتم!)
این رو تو یه روزنامه خوندم البته به عربی:
از من پرسید: دوستم داری؟
گفتم: سوالی هست که جوابش را می دانی ...
یک بار دیگر اصرار کرد: ولی نگفتی ...
گفتم: وآیا عشق کلماتی هست که گفته شود؟
آره... اینطور جواب داد و گفت: پس چرا هزاران شاعر شعرهایشان را نوشتند و ملیون ها عاشق از اون کلمات استفاده کردند ... یا فقط تو عشق را می فهمی؟
-هر کسی به روش خودش دوست می دارد
*و من می خوام من را به روش خودم دوست داشته باشی...
-عشقم را نمی بینی...؟
*نمی خوام ببینم... می خواهم بشنوم...!
-نه... من عشقم را نشانت می دهم... تا باور کنی... فقط به خاطر تو ...
با قایقم پارو می زنم و تا زحل مسافرت می کنم... تا ماه هایش را بیارم و گردنت را با آنها آراسته کنم!
با سندباد به دنیاهای جادوییش مسافرت می کنم و با غولها می جنگم تا برایت قالیچه ای جادویی بیاورم که گوشه هایش از طلا باشد... مانند چشمهای جادوییت!
ابری خواهم بود که خورشید را برای چشمانت بپوشاند... و گریه کند به چای تو هر بار که غمگین شدی...
طلب من ای ملکه من هر چه که می خواهی...
قالیچه ای فارسی...
عبایی از دمشق تا با آن زیباییت را بیشتر کنی...
فیروزه ای یمنی به رنگ آسمان یا آیا آسمانی به رنگ فیروزه می خواهی...
نگاهم کرد و گفت: یک چیز می خواهم... اینکه کلمه "دوست دارم" را بشنوم!
من نگفتمش...
و او باور نکرد که دوستش دارم!
جعفر رجب