برگشتن عزیزترین مسافر و کنجکاوی و تصادف و نامردی و ........

دیشب مامانم رو رسوندم سلوی خونه یکی! خودم رفتم سالمیه مهدی رو ببینم.
مهدی دیرتر اومد بنابراین من یکم بیکار مونده بودم و داشتم می پلیکدم. یه جایی رفتم دیدم پلیس هم وایستاده و فکر کنم ممنوع ورود برگشتم! اما دفعه بعدی دیدم ماشینای دیگه می رن خلاصه رفتم! آخه قبلانا که گواهینامه نداشتم و تو ماشین بودم از پلیسا می ترسیدم نکنه گواهینامه بخوان و اینا! ایندفه که گواهینامه داشتم!( راسی اصلیش رو هم گرفتم). دیدم به چندتا ماشین می گه برو و اصلا نگاه نمی کنه! مال منو گرفت گفت چرا پرده زدی رو شیشه پشتی؟! بعد دفتر ماشین رو خواست که پیداش نکردم! گفت برو اونجا وایستا بعد دفترش رو بیار! خلاصه پیداش نکردم زنگ زدم به بابام که کجاست جاش رو گفت! رفتم بهش دادم گفت برو اونجا پیش شباب(بچه ها) وایستا! رفتم! چشمتون روز بد نبینه! لامصب ۴۵ دینار جریمه نوشت! می گم واسه چی؟‌واسه پرده!!!
پرده جوریه که باز و بسته می شه و اونموقع کاملا باز بود! قشنگ هم هست و ماشین و به ماشین واقعا میاد! خلاصه همونجا وایستاده بودم ک مهدی اومد! اونم اونور وایستوندند و ۳۰ دینار جریمه ش کردن! به خاطر رنگ ماشینش! می گه رنگش پریده باید رنگش کنی! در حالی که هیچیش نشده بود!
زنگ زدم به بابام جریان رو گفتم خلاصه اول عصبانی بود بعدش عادی! دیگه هیچی!
رفتیم با مهدی یکی دوساعتی گشتیم و حسابی فحش نثار اون پلیسا کردیم! آخه لامصبا فقط هم به جوونا یا به قول خودشون شباب گیر می دادند! گیرای علکی!
اما می ارزید! حســابی بعد از یه عمری  مهدی رو دیدم و باهاش حرف زدیم... واقعا دلم هم براش تنگ شده بود! خلاصه نصیحت های خوبی هم کرد! راسی یه چیزایی یه سری اتفاقاتی که افتاده بود که وقتی بهم گفت اینجوری شدم  فقط دلم واسه دختره می سوزه! من خواستم کمکش کنم خودش بدتر منو دشمن خودش فرض کرد! ما هم گفتیم به درک! اونموقع ها هم نوشته بودم تو وبلاگ دربارش! دقیقا اینم نوشتم:
به قول رضا صادقی: حالا که بی وفاییه، ما بی وفاتر از همه.
اما بازم دلم می سوزه واسش!
* امشب هم بابام اینا که جایی نرفتن خودم ماشینو برداشتم رفتم عبدالرحمن رو برداشتم و رفتیم هاردیز رمیثیه! یه جایی توی U turn نزدیک بود تصادف بشه! آخه سه خطه بود خیابون!  فقط تو خط وسطی ماشین بود که چراغ داد که یعنی جلوم نیا! منم دور زدم سریع و تو خط خودم یعنی آخر موندم! نمی دونم یه فورد از کجا پیداش شد که اومد پشت سر من محکــــم ترمز کرد! من به خودم شک کردم و فکر کردم تو این خط بوده و من ندیدمش! و خلاصه دستم رو به عنوان معذرت بردم بالا! اما بعد عبدالرحمن هم گفت که اصلا نبود این! اصلا تا دور دورا پیداش نبود! جریان حدس می زنم اینطور بوده که سریع از خط اول داشته می یومده یه دفعه خودشو انداخته تو خط آخر پشت سر من که بهش می گیم: Betweenات! یعنی به عربی! خلاصه اشتباه از اون بوده! وقتی فهمیدم اعصابم خورد شد که چرا من دستم رو بدم بالا! باید به جاش انگشتم رو می بردم بالا!
بعدشم که عبدالرحمن رو رسوندم خونه داشتم عقب می رفتم یه ذره به ماشین پشتی خوردم!  آخه هنوز اعصابم خورد بود و اینا! و متوجه نشدم! یه خط خیلــــــی کوچولو افتاده رو ماشین!  پشتش!

**راسی! قبل از اینکه برم! که یه شماره ۲۴ زنگ زد به مبایلم! حدس زدم یکی باشه! نمی خواستم جواب بدم چون بابام وایستاده بود جلوم! دیدم نه اینجوری مشکوک می شه... خلاصه جواب دادم و دوست همونی که حدس زده بودم بود!‌ گفتش که گفته فردا اگه می تونم برم فلان جا! آخه اون دوستم خودش تلفن نداره... منم خیلی رسمی حرف می زدم گفتم معلوم نیست! مطمئن نیستم شاید نتونم. نفهمیدم چی چی گفت... گفت زنگ می زنم یا می زنیم یا می زنه!!!خلاصه همچین چیزی...
در ضمن! ۱۹ مرداد هم تولدشه! یعنی بود! مبارکش باشه و انشالله همیــــــشه موفق باشه‌
اینکه دیگه نامردی نکنه!

*اوه اوه راسی! امروز بلاخره تونستم یکم بهتر این همسایه ها رو ببینم! یعنی حالا رک باشیم می گم دختراشو! من کاریشون ندارم ولی خوب حس کنجکاوی و فوضولیه دیگه! داشتم در می یومدم برم از صیدلیه احمدی جل بخرم... که دیدم اونام بیرون پیش ماشینشونن! خلاصه ماشین رو درآوردم یه پسره دستش رو بالا برد و سلام کرد، منم همونطوری جوابش رو دادم! بعد که در بستم و برگشتم برم یکم بیشتر دقت کردم! یکیشون یکم مثل اینکه چاق و کوتاه بود اون یکی دراز و لاغر تقریبا! قیافه هاشون درست معلوم نشد! آخه من یه خصوصیتی دارم که حتی اگه بخوام نگاه کنم نمی تونم! یعنی نگاه نمی کنم تو اینجور مواقع! آخه اونام معلوم بود کنجکاو بودن! پس این خصوصیت بی خیال رفتار کردن یا به قول دوستان البته دخترا بیشتر که اسمشو گذاشتن غرور نذاشت درست دفت کنم. هیچی!  همین!
آخه کنجکاو شده بودم بدونم چه شکلین! هنوزم هستم! چون درست ندیدم... یعنی نگاه نکردم.
خدا کنه چیزی نگه در مورد ماشین یعنی نبینه بهتره در ضمن فردا ماشین گیرم بیاد و ببینم بعضیا رو!
حاشیه: شانس آوردم! نزدیک بود همه این بالایی ها پاک بشه!   کپی شون هم نکرده بودم!

از ترانه خیابان خوابها ی علیرضا عصار خیلــــــــــــی خوشم میاد یه کلیپ قشنگ هم ازش دارم که یادم بمونه بعدا اینجا بذارمش:

دستها را باز در شبهای سرد        ها کنید ای کودکان دوره گرد
مژدگانی ای خیابان خوابها            می رسد ته مانده بشقابها
در صفوف ایستاده بر نماز              ابن ملجمها فراوانند باز
سر به لاک خویش بردید ای دریغ     نان به نرخ روز خوردید ای دریغ
گیر خواهد کرد روزی روزیت            در گلوی مال مردم خوارها
من به در گفتم ولیکن بشنوند        نکته ها رو مو به مو دیوارها
با خودم گفتم تو عاشق نیستی    آگه از سر شقایق نیستی
غرق دریا شدن کار تو نیست         شیعه مولا شدن کار تو نیست
نه فقط حرفی از آهن مانده است    شمع بیت المال روشن مانده است

گشت و گذاره دیگـــــه! چه کنیم؟!

*پنجشنبه شبها که همیشه قراره بریم! دیشب هم رفتیم!‌ منتهی ماشین مرتضی رو یکی
زده به درخت!  و اون هم با یکی دیگه اومدن تا حسینیه! از اونجا مصطفی و این چند نفر با من اومدن! آقا اعصاب واسه آدم نمی ذارن اینا!!! اینقدر حوف در میارن! واسه یه کار ساده! بچه ها رو مصطفی گفت نمی خواد بیاریم چون بعد می ره همه چی رو مو به مو تعریف می کنن!‌گفتیم اوکی،‌حالا که یه جوری در رفتیم می خوایم بریم می گه فلانی هم می خواد بیاد! بازم گفتیم خوب اشکالی نداره!‌حالا می بینیم ظرف شاهکار کرده هر چی بچه بوده سوار ماشینش کرده اومد پیش ما پیادشون کرد که با ما بشینن!
حالا رفتیم اونجا اینــــــــــــقدر شلوغ بود! نزدیکای ساعت یک بود هااان! اصلا همه صف وایستاده بودن واسه پارکینگ! این آقایه هم اومدش گفت شلوغه من می رم!‌ و بقیه رو هم ول کرد واسه ماااا!!! با اینکه اصلا جا نداشتیم!‌ مصطفی هم اعصابش خووووورد! آخرش دیگه مجبور شده بگن بابا بی خیال من میام باهاتون تا جهرا و می رسونمتون!
آهااان!‌من می گفتم ناممکن ه که جا پیدا کنیم ولی یه جایی تووووووپ پیدا کردیم!  رااااااااسیی :)) وقتی می خواستم پارک کنم زودی که کسی نیاد... داشتم عقب بر می گشتم که یه زنه پشت سرم بود!‌ اونم مجبور شد برگرده عقب که به ماشینه عقبی زد!
داره بهم می گه مشکل تویی (حالا به عربی)! گفتم آهان باشه!
جای به این خوبی گیر آوردیم آخر تا رفتیم اونور اینا دوباره می خوان برن یه جایی دیگه که چی؟! اونی که باهاش اومدن می خواد قلیون بکشه! می گم خوب همینجا بره!‌
مصطفی می گه نه اونموقع دور می شیم! گفتم خب چه ربطی داره؟! مگه حتما باید نزدیک باشیم؟! آخرشم ما رو بردن پیش ابراج! که همش پاکستاینا و اینا بودن! حالا ول کن نمی خوام همه گندزناشون رو بگم! کلا همش خوش گذشت! آخر سر هم اون حامد و حمید و اینا هم اومدن و اون نصفه ای که قرار شد با ما بیان با حامد و حمید موندن فوتبال که بعد با اون برن!‌البته تا شاطی شویخ هم باهاشون رفتم! و اونجا دیگه بای بای!‌
راسی، نوار جدید عصار رو هم از حامد گرفتم،‌ من که از یه آهنگش خیــــــلی خوشم میاد! حالا اسمش نمی دونم چیه!
بعدشم سپیده زده بود دیگه که برگشتم خونه! ساعتای ۴:۳۰ به بعد بود!‌
نماز خوندم و یه چی خوردم و خوابیدم!

**راسی! من که رفته بودم واسه کنکور هنوز رتبه ها و کارنامه های کنکور نیومدن! چون اینجا دیرتر می رسه! اما از سایت سنجش اینو فهمیدم که کنکور تجربی غیر مجاز! و کنکور انگلیسی نوشته بود رشن
که بعد فهمیدم یعنی روزانه‌، شبانه، نیمه حضوری! یعنی ممد بهم گفت.
قصد کلاس گذاشتن نیست هاان! یعنی چرا هست  ولی خوب!‌ حالا خوبه کتاب رو باز هم نکرده بودم! حتی آیین نامه ش رو هم نخونده بودم!‌  چون از اولش به امید دانشگاه ایران نبودم!

بازم دریا!؟ :-)

امروز رفتم مدرسه واسه نتایج کنکور و اون گواهی پیش دانشگاهی!
صادقی رو هم دیدم! عکس نبرده بودم بنابراین بازم باید برم!
بعدش بیکار بودم رفتم جهرا عبدالله رو برداشتم آخه امشب ساعت ۱۰ داره می ره مسافرت! واسه یه ماهی!‌شاید دیگه نبینمش! بعدشم گفتم یه سری به مغازه مجتبی بزنیم که رفتم البدبختی!!!! داییم اون ورا بود! اصلا خوشم نمیاد از این یکی! هیچی! اونا رو تعریف نکنم بهتره! آخه اون طرف وایستاده انتظار داره من برم با اون قیافه ش! بعد که حواسش نبود اومدم بیرون زود تند اونم اومده بیرون! یعنی همینجوری اومده و نمی دونسته که من اینجام! بعد سلام کردم و اینا می گه اینجا چیکار می کنی!  گفتم همینجوری اومدم... بعد گفتم خب بیا می رسونمت خوشبختانه ماشین داشت! الحمدلله! مال یکی رو گرفته بود. گفتم مزاحم نمی شم منم گفتم باشه!  خداحافظ! رفتم به مصطفی هم از مغازه مجتبی زنگ زده بودیم! یعنی مجتبی زنگ زد!  بعدش اونو که می رفتیم برداریم مرتضی زنگ زده که منم کار دارم با هم بریم!‌ طرف اومد ماشینشو پارک کرد با ما سوار شد و رفتیم! حالا کجا؟  می خواد بره دفتر هواپیمایی هما که جاشو هم نمی دونه کجاست! یه ساعت گشتیم آخر سر از تو دفتر آسمان از یه خانومه باا ادب  پرسیدم جاشو بهم گفت!
اونجا هم رفتیم بلیط یکی دیگه بود اوکی ش کرد و تموم! خلاصه یه ساعتی علاف بودیم به خاطر این! آخرشم میگه کجا می رین؟‌دیر شده دیگه! گفتم مرتیکه تو ما رو علاف کردی آخرشم؟! ببخشید هاان ما واسه کار شما نیومده بودیم! می خواستم بریم بپلکیم یه کمی... رفتیم کباب گرفتیم از کباب الحجه!  و رفتیم لب دریا رو صندلی های KFC خوردیم!
راسی! اونجایی که کباب می گرفتیم! یه دو تا دختره یی با مامانشون تو ماشین نشسته بودن و بدجوری نگاه می کردن! انگاری مثلا می شناختن! معلوم بود که ایرانی کویتی بودن. خلاصه آخر منم دیدم نمیشه انگاری اینجوری کردم واسش  و رفتم تو کبابیه!‌ :-) دیگه تا یه مدتی نگاه نکرد! :-))
همین دیگه! از اونور هم مرتضی برد و رسوندمشون خونه و بای بای اومدم طرف خونه!
راسی رفتم شوییخ ببینم یوسف رو میبینم نبودش! یعنی پیداش نکردم! و بیخیال شدم! الانم خیلی خسته مه! اما اگه بخوابم دیگه شب خوابم نمی بره!
تا ببینیم چی میشه!
اینم بگم که همین چند دقیقه پیش برگشتم از صبح ساعتای ۸:۳۰ یا ۹ که رفته بودم!
فعلا...
خدانگهدار