دریا و کباب خورون

فقط بگم که الان این موقع شب از دریا اومدم! با بچه ها بودم! یعنی مرتضی و مجتبی و عبدالله و مصطفی!
هنوز که اومدیم پیش "مطعم بستان" اینقدر شلوغ بود که جای پارک کردن ماشین نبود!
مثلا گوشت گرفته بودن که کباب کنن! اینجا هی زنگ می زنن میای!؟ میاین؟! هر کدوم واسه خودش یه بار زنگ می زنه که میای یا نه؟ دفعه بعدی دوباره هر کدوم زنگ می زنه که ساعت چند میای؟ بعد اون یکی میاد به حرف اون یکی اعتراض می کنه و می گه مثلا فلان ساعن نه این ساعت. یکی زنگ زده گه چی می خوریم؟ غذا از بیرون بگیریم یا کباب کنیم خودمون!‌حوصله بند و بساط نداشتم گفتم از بیرون می گیرینم یه ساندویچی چیزی! قبول کرد! البته مجتبی! دوباره مرتضی زنگ زده که چرا کباب نکنیم؟! می گم خوب بابا حوصله داری زود یه چی می خوریم و تموم!‌با یه حالتی می گه چرا بعدش کجا می خواین برین؟ چیکار می کنین؟! با یه حالت شاکی! آخرش گفتم باشه بابا هر چی شما می خواید گوشی رو دادم مصطفی و خودم رفتم. (دیروز رفتم مصطفی رو آوردم خونه مون! ) دوباره چند دقیقه بعد اون یکی زنگ زده که گوشت چی جوری بگیریم!
هیچی رفتیم! بدک نبود! کباب که چه عرض کنم. یه گوشتی رو یه آتشی گذاشتیم و خوردیم نه مزه یی نه بویی!‌  تازه دوباره اونا شاکی ان که نه ما می گفتیم غذا از بیرون بگیریم!
دیشب هم رفته بودیم دریا! که اونش برا بعد! 
 خسته  و خواب آلود I am very!
Sweet Dreams

گواهینــــامــــــــــــــــــه!‌

ایول ایول!‌‌
کلــــــــی خوشحالم! دیروز به یکی از بچه ها زنگ زدم یعنی محمد متال(لقبشه! بنک هم بهش می گیم) و گفتم که به دایی اش که تعلیم سیارات ( اونایی که رانندگی یاد می دن) کار می کنه بگه واسه منم بیاد!‌ آخه همشو بلدم فقط پارکش کمی سخته!  هیچی بابا! ساعت ۶:۳۰ اینا اومد دنبالم رفتیم همونجا پارک واینا رو تمرین کردم! اولش یکم اشتباهات داشتم! بعدش آخراش دیگه خیلی راضی بود! گفت خیلی خوبه! اونجا هم همینطور پارک کنی خوبه قبول میشی! واسطه(پارتی) داری، گفتم نه!‌می خواد!‌گفت آره همیشه می خوات! خلاصه اینکه اومدم جای امتحان به بابام زنگ زدم بیاد! اولش اون هم بهش گفت که برو اونجا یه دکتری هست باهاش حرف بزن بابام گفت نمی خواد من رومو جلو کسی کم نمی کنم و از این حرفا! گفت خودش باید قبول بشه! بعد که می یومدم این مرده گفت آخه اینا این چیزا حالیشون نیست و .....
بعدش که اونجا واستاده بودیم منتظر ماشینه که بیاد!‌ بابام اومد و داشت با یکی تلفنی حرف می زد و اشاره کرد! بعد رفت پیش مرده که دوستای بابام هم هست و موبایل رو پیش گوشش گرفت!‌مثل اینکه یکی از دوستای بابام زنگ زد به مسئول مرور اینجا  و خلاصه رفتیم پیشش و رو استماره من امضا کرد و اسمم تو دفتر نوشت!
بعدشم یه ساعت و نیمی تو صف بودم تو ماشین تا اینکه نوبت من شد! حالا رفتم امضا رو دید! ولی به رو خودش نیاورد! با یه حالت بداخلاقی گفتم برو اونجا اول! رفتم! اومد احمد! پارک کن! جاش واقعا بزرگ بود! پارک کردم و تموم شد! برگشتم نگاش کردم که یه دفعه یی داد زد:‌نگااااام نکن!!!! جلوتو نگاه کن!!! دوباره در بیا برو تو!  
من: گفتم انشالله! رفتم بیرون و می خواستم دوباره برم داخل که گفت نمی خواد در بیا! حتی اون قسمتای دیگه نرفتم و رفتم بیرون!‌ مرده اومد هاان!؟ چی شد!؟ گفتم استماره رو گرفت نداد گفت پس قبولی!  
هیچی اومدیم واسه اینکه برگه رو بیارن(همون استماره) یه زنه یی نشسته بود! قبلا هم یه جایی گفته بودم که زنهای عربا وقتی مسئولن خیلی بهتر رفتار می کنن و خیلی بهتر هم کار رو انجام میدن! آهاان! تو یکی از نظر خواهی های زهرا بود! اینجا هم بابام گفت برو بپرس همینجاست؟
رفتم جواب سلامم رو قشنگ داد و بعد گفتم اونایی که قبول شدن....
گفتش: همینجاست!
گفتم: ممنون  
می خواستم برم که پرسید اسمم چیه و منم گفتم احمد
هیچی بلند شد رفت و منم نشستم!‌ بابام هم گفت رفت بیاره از تو خوشش اومد
آقا خیلـــــــی گرم بود!!!! اونجا هم که تو ماشین بدم منتظر با اینکه کولر روشن بود و قوی هم بود ولی سر نمی شد ماشین!!!
خلاصه زنه اومد و رفتم واستادم یکی دو نفر اومدن یه چیزایی پرسیدن! من دور بودم و زنه رو نمی دیدم! آخه پشت پنجره بود و از طرف من سیاه بود که صدا زد احمد قبول نشدی! من ترسیدم گفتم هان؟! گفت قبول نشدن! گفتم پس استماره م؟!
گفت: من قایمش کردم!
خیالم راحت شد و خندیدم و بعد برگشتم دوباره گفتم حالا قبول شدم یا نه!!! خندید و گفت آره قبول شدی!‌
همین دیگه!‌
از  اونجا تا اینجا هم ماشین رو خودم آوردم! تو ماشین هم بابام طرز رانندگی رو می گفت و منم قبول می کردم و گفتم آره و اینا! کلید ماشینم گرفتم فعلا پیش خودمه!

پس مبـــــــــــــــــارکـــــــــــــــــه!!!!!!‌


دل من سیاه ست ولی آبی رو خیلی دوست دارم
روزهای روشن آفتابی رو خیلی دوست دارم

خوش گذران! :)

هییچی!
داره خوش می گذره!
خسته ام! و کوفته ام!

راسی این ترانه ای هم که گذاشتم یکی از معدود ترانه های عربیه که خوشم میاد! از حسین الجسمی. این ترانه اش رو راجع به ازدواج عربا با خارجیا خونده که این اواخر زیاد شده! یعنی توش نشون می ده که یه زن خارجی و مرد عرب(که خودشه) از هم جدا شدن و حالا زنه میاد که دخترشون رو برداره با خودش ببره! و مرده هم داره این ترانه رو برا دخترش می خونه! خیلی قشنگه ترانه اش!
یه ترانه دیگه هم جدیدا خونده در مورد حجاب مسلمونا تو خارج! از رو یه قصه واقعی هم هست‌!‌که یه زنه تو فرانسه کارشو ول می کنه به خاطر حجاب و اینا!
خلاصه صداش یه جورایی قشنگه تو بعضی از ترانه هاش.

آهنگای این خواننده رو می تونین اینجا گوش کنین!
اونم قیافه خودشه اون بالا! قیافه باحالی داره!
اینم لینک مستقیم همین ترانه.