مدینه الترفیهیة


آره! باز رفته بیدیم!!
حال داد حسابی!
بچه ها از قبل گفته بودن بریم و اینا!
من هم عبدالرحمن رو برداشتم و رفتیم!
قبل اینکه بریم زنگ زدم خونه خاله و گفتن که احمد ضیا نرفته!‌ آقا منم گفتم من میام دنبالت!
خلاصه دنبال اونم رفتیم و یه بلیط اضافی!‌‌
بعدش هم اونروز فقط واسه عائله بود! یعنی خونواده ها و پسرا و مردا رو تنهایی نمی ذاشتن چز اینکه باهاشون یه خانومی باشه!
مصطفی اینا هم با ابوحید به عنوان دار آلقرآن رفتن تو و گفتن هر کی اومد گفت من با علی رهمانی ام بذارید تو!
ما هم همینو گفتیم و گذاشتنمون!
خلاصه حسابی حال داد!
زیاد هم بودیم!
آدمای خوشتیپ هم زیاد بودن!!!
چندتا بروبچز مدرسه ای دیگه هم دیدیم!
همینا! دیگه چی؟
آهان! اخرش هم سوار اعصار شدیم! این دیگه بازییه که روده های آدم رو زیر و رو می کنه! بدجووور!!!!

قبل از اون هم همچین بگی نگی گیج بودم بعد از اون که هم من م هم مصطفی حالمون همچین خوب نبود! البته من بازم اما مصطفی بدتر!
حق هم داشت! از صبح ساعت ۱۱ اینا که سر پا بودیم یا تو اون چیز میزا نشستیم که دل و روده آدم رو می ریزه بیرون تا اون ساعت که تقریبا ساعتای ۸ بود!
دیگه هیچی! بعد از اون هم تو قطار موت و بعدش هم جندول! بعد اون دیگه جایی ننشستم من! آخه بعدش قرار بود دنبال ش.... هم برم فرودگاه! کلا شب با مدینه الترفیهیه زیاد حال نمی کنم! روزش خیلی حال می ده!
راسی!!!! یه دختره یی بود همچین قیافه ی نازی داشت!
بعد! من وقتی دیدمش یکم به قیافه ش خیزه شدم! بعدش که راه افتادیم داشتیم از بغلشون رد می شدیم عبدالرحمن گفت نگاش کن نگاش کن جون من!  آخه مثل اینکه اون داشته نیگا می کرده که این اینجوری گفته!‌
من که نگاش کردم قیافه ش اینجوری شده بود:  
لوول‌! البته نه به این شدت! یعنی یه حالت تعجب بود! نفهمیدم چرا! اونورتر که رفتیم دو دستی زد تو صورتش!‌البته با حالت کاملا شوخی! بازم نفهمیدم واسه چی فقط خندم گرفت!
اما بعدش عبود که آخر از همه بود گفتش که گفتن: ایرااااااااااانیــــــــــــن!!!
آخه تا این عبالرحمن گفته ایرانین اونا تعجب کردن و فهمیدن که ما هم ایرانی هستیم!
دیگه .... امممم!!!!
سو.... رو هم دیدم! خوشم نیومد! خودش رو گرفته بود!
راسی یه پسره یی هم بود قبلا تو باص باهامون بود و با یکی دعوا کرد که اون روش شکایت کرد و از مدرسه اخراج شد و اینا! اون رو هم دیدم!
من با یه حالتی نگاش کردم که یعنی سلام!!  دیدم طرف همچین خودشوو گرفت که نگـــــــــو!!!!
طرف اصلا درست نمی شناختمش تو مدرسه می یومد حرف می زد! آخه همه ازش بدشون اومده بود!‌منم باهاش خوب رفتار می کردم! حالااااااا ....!!!!
بیخیال!

P.s: عکسا هم به زودی می ذارم!

Black Heart 
دل من سیاه ست ولی آبی رو خیلی دوست دارم
روزای روشن آفتابی رو خیلی دوست دارم!

کاش مسلمونا هم یه بویی از آدم بودن می بردن!

نمی نشستن فقط به این و اون لقب کافر بدن!!
و هر بلایی سرشون اومد قبول کنن و بگن:‌ما خدا داریم!!!

hi5.com


hi5

این hi5 هم یه چی مثل اورکاتِ!
اما به نظرم باحالتره!
مثلا می تونین روزنوشت هم بنویسین توش! ژورنال می گن آیا؟
همون!

بیاین عضو بشین! فکر نکنم پشیمون بشین!

از اینجا می تونید عضو بشید!

اگه از این لینک بالایی عضو بشید به جمع دوستای منم اضافه می شید! منم که جدیدم از تنهایی درمیام!
پس منتظرتونم!