یزد

فعلا اینجام دیگه! اومدم پیش مصطفی! هتل جهانگردی! تا دو روزی هم باشم یحتمل!

*یه چیز خیلی جالب! دلم بدجوووووری واسه کویت تنگ شده اما نمی تونم هم از اینجا دل بکنم و زودتر برم..!!! چیکار کنم؟!

این دوتا کشور عشقای زندگی منن!! و متنفرم از اردن! هر بار هم یادم می افته دارم می رم اونجا هااا اصلا یه طوریم می شه! خدا خودت یه کمکی کن دیگه!

ادامه دارد...

شمااال

*جرج برنارد شاو: "بیهوده است که در زندگی تلاش کنید خودتان را پیدا کنید، باید تلاش کرد که خود را خلق کرد"

 

به به! می بینم که بــــــله!!!

*دعوت بودیم خونه ی یکی از بچه ها!!! آقا حسااابی خوش گذشت! شنا تو دریا! مسخره بازیها! نارنجستــــان که نگوو!!! حیف که اونجا کم بودیم وگرنه باحالتر هم می شد!  به قول مصطفی خرد هم شدیم!!

از عرب بازی هامون بگم که حـــــرف نداشت! من و مصطفی شده بودیم عرب... حالا جالبش اینجاس که جلو اونایی که عربی حرف می زدیم یه دفعه یی حواسمون پرت می شد بر می‌گشتیم با اون یکی دوستمون فارسی تهروونی حرف می زدیم! بعد هم واسه اینکه دوستمون هم کم نیاره گفت یه کلمه به من هم یاد بدین بلاخره مترجم‌تون هستم.. من هم گفتم بگو "شلون" که به کویتی می شه "چطور؟" دیگه حواسم پرت شد و یادم رفت معنی شو هم بهش بگم! رفتیم یه چیزی بخریم این مصطفی به عربی حرف می زد با فروشنده خانوم این بنده خدا دوستمون هم با یه حالتی می گفت‌ "اشلون اشلون" انگاری می خواد مصطفی رو آروم کنه یا بگه چشم!!!‌ اونم از آخرش که دید نمی شه دیگه بلند گفت:‌ " بابا Just اشلووون"!!!!

*خلاصه جای همه ی اونایی که نیستن رو حسابی دارم پررر می کنم! حس تعریف کردن نیست همچین آخه حال هم نمی ده تعریق کردنش!‌ liveش را عشق است!

ادامه داستانها و ماجراها باشد که شاید روزی حسش بود!

تهران

تهرانم..

*امروز هم دربند بودیم! ساعت حدود ۷  صبح حرکت کردیم و کوه نوردی بود تا الان که ساعت ۴ بعد از ظهره!

خوش گذشت! خیلــــــــــــــی حوش گذشت! با همه نق زدنهای بچه های بی حالی که باهام بودن! با همه بچه بازیا و قهر کردنهای دم به دقیقه شون! خیلــــــی زیادی خوش گذشت

دیدن مردم با صفای ایران! مردمی که واسه ورزش  و خوش گذرونی اومدن و جواب لبخندت رو با لبخند می دن! کسایی که راحت باهات دوست و رفیق می شن! وااااقعاا عاااالی بوود! هیشکی مثه ایرونی نمی شه!

*سه شب مشهد موندیم با عبدالله تو هتل قصر! باحال بود و نزدیک حرم هم بود! دعا هم کردم واسه همه اگه خدا دعای امثال ما رو قبول داشته باشه! :پی
بعد هم با قطار اومدیم تهران! یه جوون سرباز هم باهامون توو کوپه بود که اول که دیدم اومد زیاد خوشم نیومد اما آخر سر فهمیـــدم فوق العاده بچه باحال و روشنفکر و کلی هم باهوش بود! جدا من همیشه سرباز ها رو که می دیدم فکر می کردم همه بداخلاق و متعصب به جمهوری اسلامی ایران هستن! اما این بنده خدا هم شکایتش از مردم همین بود که همه همین فکر رو می کنن! ‌خیلی با هم رفیق و صمیمی شدیم! جدا ایرونی ها اصلا یه چی دیگه ن!

*دیشب فیلم زن بدلی رو دیدم تو سینما! عجـــــــــــــــــــب فیلمی بوووودااا خدا وکیلی! فیلم به این باحال ندیده بودم! فکر کنم بیشتر حالش هم به این بود که اولین بار بود تو ایران سینما می رفتم! با اینکه امکانات و غیره اش مثه اونور نمی شه اما عجب حالی داد! خندیدانهای مردم با هم!‌ دست زدنهاشون!‌ تیکه پروندانشون وسط فیلم!‌ :))‌ عااالی بود!‌ پیشنهاد می کنم حتما این فیلم رو ببینین!

 

فعلا..