ادامه داستان...

منو با تنهایی هام تنها بذار دلم گرفته
روزای آفتابی رو به روم نیار دلم گرفته ...

*خلاصه روزای اول اینقدر شلوغ بود همین دختره! مثلا از اون پشت کاغذ و اینا پرت می کردن. یه روز که من حسابی از همه طرف حالم گرفته بود اومدم نشستم تو اوتوبوس که برگردم خونه. که اینا باز شروع کردن کاغذ پرت کردن. بیشتر هم می خورد به من. حالا به من ربطی نداره که عمدی بوده یا نه، چند بار برگشتم به چند نفرشون گفتم: لطفا یه من نزنین. :P  آخه کسی رو نمی شناختم! اما بازم می زدن! آخراش که دیگه حالم گرفته بود یه فرصت خیلی خوبی گیرم اومد که بزنم تو حال این دختره!‌ منم که حسابی ازش بدم می یومد این فرصت رو از دست ندادم. امام علی گفته: الفرص تمر مر السحاب! یعنی فرصت ها مانند ابرها زود گذر هستند(پس از دست ندهید!). جریان اینطوری بود که این داشت مثل همیشه بلند بلند حرف می زد و به دوستاش می گفت: من خوشکلم و من خودم می دونم که خوشکلم!(البته به شوخی هان!)ولی خب من = آخه خوشکل نیست، یعنی چیز خاصی نیست! معمولیه! خلاصه این تا حرفشو تموم کرد من زودی بلند گفتم: آره!!!! خیلییییییی!!!!(با لحن تمسخر بخونین). همون موقع هم همه ساکت شدن، فقط اگه اونجا می بودین. :)) همه یک دفعه ای شروع کردن به خندیدن! همه هم عمدا بلندتر می خندیدن و به من می گفتن آفرین. :)) آخه حتی پسرای راهنمایی و ابتدایی هم با این لج هستن!‌از بس که شررره!
خلاصه باید اونجا می بودین تا قیافه ش رو می دیدین.

***من این بالایی ها رو دارم می نویسم که یه مثالی زده باشم که اکثر دخترای ایرانی اینطورن که .قتی فقط فکر کردن* فکر کردن هااان! که ازش خوشت می یاد دیگه زمین تا آسمون عوض می شن. اصلا همچین خودشو می گیره که نگو!!! صورتش رو هم ازت پنهون می کنه انگار طلاش می ریزه. اینو گفتم که یکی نیاد فکر کنه من خیلی کشته مرده این یارو هستم هااان؟!! نه اصلا! فقط طولانی شد دیگه ببخشید، آخه من طرز نوشتن رو که درست بلد نیسشم چه برسه به خلاصه کردن. تایپ فارسیم هم که برعکس انگلیسیم کاملا ضعیفه!

** :))‌ تا حالا ۳ بار یه متن طولانی نوشتم اما پاک شد!!!  شرمنده این دفعه حوصله نکردم بیشتر از این بنویسم!

*** فردا یعنی یکشنبه امتحان فیزیک داریم*، دوشنبه هم امتحان شیمی. لطفا دعا کنین فردا  امتحان نگیره!

فعلا بای!

دختر مشرقی

می خوام خودمو عوض کنم
۱۸۰ درجه ...

*
توجه کردین که چطور وقتی یه دختری فکر می کنه ازش خوشتون میاد خودشو می گیره؟!! دقیقا همون دختری که چند وقت پیش تابلو بود که شیفته شماست! اگه ترانه سندی "عشق مشرقی" رو شنیده باشین می بینین که چقدر درست می گه!
 جریان از این قراره که یه دختری هست که تو اتوبوس منه!‌ منم دقیقا آخرین نفری هستم که از اوتوبوس پیاده می شم اونم یه نفر جلوتر. روز اولی که می خواستم با اون اوتوبوس برم، مدرسه نمی رفتم و فقط اون روزی اومده بودم چون کار داشتم و همون روز اینم بود. و منم که پسر خاله ام رو کشونده بودم اونجا که تا اتوبوس حرکت می کنه با من وایسته و حرف بزنیم و اینا(پسر خاله ام مدرسه ای بود). خلاصه!‌من اصلا این یارو رو نمی شناختم. و خوشم هم نمی اومد ازش. اما این پسر خاله ام هی می گفت:‌«احمد این دختره خیلی بهت می یاد». منم می گفتم «برو بابا!‌حوصله داری. قیافه اش رو نگاه! قدش رو نگاه! به من می یاد!!! ».  اما مگه ول می کرد. هوا بیش از حد گرم بود،‌من دیوونه هم لباس گرم پوشیده بودم! خلاصه نشسته بودم همونجا نزدیک اتوبوس این یارو هم داخل نشسته بود با چندتا از دوستاش. این مصطفی(پسر خاله ام) هم که نگاشو دوخته بود داخل و هی گزارش می داد که:«احمد دارن نگاه می کنن، احمد همون یکی هم داره نگات می کنه».
منم که می خاستم سر به سرش بزارم بهش می گفتم: خب پسر، بزارشون نگاه کنن دیگه خوشکلی، اشتباه می کنی اون از تو خوشش اومده نه از من و از این حرفا.
 تا این که منم شدم یه مدرسه ای و دیگه هر روز مجبور شدم با همون اوتوبوس بیام!

آقا بقیه شو بزارین واسه بعد خسته شدم هاااان!!!
انگار سریاله تلویزیونیه

**اگه تا حالا رفته باشینhttp://zahra-hb.com می بینین که من دارم شبیه ش می نویسم. به خدا هدفم تقلید نیست. فقط من از وبلاگ زهرا خیلی خوشم میاد و همیشه می خونمش شاید به همین خاطر هم خودمم دارم اینطور می نویسم. الان بیشتر از ۶، ۷ ماهه که من می خونم وبلاگ ایشون رو. فکر می کنم اگه خودشون رو هم ببینم دیگه بشناسم از بس که وبلاگش صمیمی و ساده و صادقه!‌ منم یه خصوصیتی دارم که می تونم آدما رو بشناسم. شاید از بس که با آدمای مختلف سر و کار داشتم!!!

***راجع به می خوام خودمو عوض کنم هم اینه که از دست بعضی از خصوصیاتم خسته شدم... باید عوضشون کنم...


زندگی

سخت دوست بدار
سریع زندگی کن
و جوان بمیر ...

این رو معلم زمین شناسیمون سر کلاس گفت. همون موقع زودی نوشتمش!‌ خیلی معنای عمیق و قشنگی داره!

*خیلی آدم خوبیه این آقای شریف بخش. من که ازش خوشم میاد. مثل بعضی از معلمامون سوسول نیست!‌ حدود ۵۰ سالشه ... دوران بازنشستگیش اومده کویت. قبل از این تو چندتا دانشگاه استاد بوده و جز یه گروه تحقیقاتی زمین شناسی و خلاصه آدم خیلی کله گنده یی بوده. رشته شیمی و حفاری خونده! واقعا خیلی چیزا سرش می شه! معلومه از اون دسته آدمایی که همیشه دنبال علم هستن!
اینایی که بالا نوشتم رو هم می گفت که چندتا از دانشجوهای دخترا یه رو یه لوحی خطاطی کرده بودن و بهش هدیه کردن.
خوش به حالش از همون اول واسه زندگیش هدف تعیین کرده بوده. من که موندم توش!!! این روزا هم حوصله م حسابی سر رفته، واقعا به یکی نیاز دارم که باهاش حرف بزنم و درکم کنه...

**این هفته ۲ تا امتحان داریم:
دوشنبه:‌ فیزیک
چهار شنبه: زمین شناسی

هیچ کدوم رو هم نخوندم... واقعا خیلی تنبل شدم‌!! فردا باید بشینم حسابی بخونم... ما پیش دانشگاهیا اینجا شنبه ها هم تعطیلیم. خود کویت هم که پنجشنبه و جمعه رو تعطیل می کنه. یعنی فقط چهار روز در هفته می ریم مدرسه! اون موقع بازم من وقت واسه درس خوندن کم میارم. از بس که همه کار می کنم به غیر از درس خوندن.

***وبلاگ هم بد چیزی نیست هااا!‌آدم بیاد حرفای دلش رو اینجا بنویسه. حرفایی که نمی تونه به بقیه بگه...  وقتی دلش گرفته ...