*دیروز یعنی پبنجشنبه ۲۳ بهمن سفارت ایران یه جشنی گرفته بود که توی نادی یرموک برگزار شد! خیلی خوش گذشت!  مخصوصا که خانومه انتظامات بود و درست جلوی من! برای اولین بار تونستم قشنگ نگاش کنم! واقعا که سبحان الله!

اونم منو دید و خلاصه گاه گاهی نظر لطفشون شامل حال ما هم می شد‌. ولی خودمونیم هااان! خیلی بدجوور شیفته ش شدم!  اون لبخندش...
وقتی لبخندش رو نمی بینم دیوونه ام. وقتی می بینم دیوونه تر! مثل همون ضرب المثل هست که می گه دیوونه اگه به ماه نگاه کنه دیوونه تر می شه... دقیقا همونه فقط اینجا دیوونه تحمل نگاه نکردن به ماه رو هم نداره!

*یه اتفاق جالب دیگه یی که افتاد این بود که یه پسره ای که از دوشنبه می خواست با من دعوا کنه بد جور ضایع شد! آخه این پسره خیلی خودشو دیده و راه رفتنش هم مثل لات و پات ها و اینا هست! من دوشنبه صبح که دیدمش خنده ام گرفته بود و از شوخی بهش گفتم:
 تیپت منو کشته!
این گیر داد آقا! ول کن نبود. یه چندتا فحش هم داد چیزی بهش نگفتم. بعد زنگ کلاس خورد و داشتم از پله ها بالا می رفتم که باز اومد بغلم که: من می خوام بزنمت!!!
من به شوخی گفتم: اینجا نه اینجا خوب نیست زشته. و خلاصه یه جوری که ردش کنم بره. اما گیر داده بود و بعد اومد از این تیپای دعوایی به خودش گرفت و دوباره یه فحش بدی داد. اینجاش من خودم هم نفهمیدم چی شد. فقط فهمیدم که گرفتم زدمش حسابی! اون شوکه شده بود. آخه بدبخت فکر کرده بود من ترسیدم! وگرنه خودش مرد دعوا نبود!‌ خلاصه اینکه منو ازش جدا کردن به زور! ولی بعدش که رفت سر کلایسش چندتا از این لات پاتا رو دور خودش جمع کرد و دوباره مرد شد! لازم به ذکر است(کتابی) که ختی نتونست یه ضربه هم به من بزنه! به خدا هم من اهل دعوا نیستم و بدم میاد از دعوا. ولی آخه نبودی که ببینی چه گیری داده بود. بازم چیزی نگفتم اما فحش که داد ....
خلاصه دوباره وقتی دید یه چندتایی باهاش وایستادنمرد شد و به من می گه زنگ آخر گیرت می یارم!!!
آخه خنگ خدا!... هیچ ولش خلاصه منم زنگ بعد دلم سوخت واسش و گفتم آقا سوری زدمت! :))‌ میگه تو منو بزنی اگه منو بزنی باید بمیرم :))) گفتم باشه باشه همون که دعوا شد ول کن دیگه گیر نده! اما می دونی چی میگه؟! می گه نه زنگ آخر گیرت می یارم!
خلاصه من اعصابم خورد شد و گفتم حالیش می کنم. اما یه مشکلی بود اونم اینکه اگه دعوا می شد اونا زیاد بودن و باید دوستای منم دعوا می کردن! آخه دوستای صمیمی و اینام تو مدرسه کمن!‌ نمی خواستم با اونایی که تعارف دارم بیان تو دعوا و خلاصه یعنی من بدهکارشون بشم!
اما مهترین چیز واسه من این بود که خانومی منو نبینه تو دعوا!‌ آخه اینا می خواستن بیرون دعوا کنن و جلوی همه. اونم از همونجاها رد می شه! خلاصه اگر م دعوا می شد احتمال زیادش این بود که به ضرر من می شد دعوا! چون اونا زیاد بودن و منم دوستام که مدرسه رو تموم کردن پارسال!
آقا من رفتم به ناظم که باش شوخی هم دارم گفتم:‌ببینید آقا این پسره پر رو گیر داده! کتکش رو هم خورد ولی بازم ولکن نیست! یار یاد داره و من کم! حالا اگه بیرون دعوا شد به ضرر من تموم می شه! اونم گفت:‌مشکلی نیست منم میام بات. گفتم:‌خب آره منم به همین خاطر گفتم
خلاصه اونروز نگرانی این دعوا هم اضافه شد بهم. اما مهمترین نگرانیم این بود که اگه خانومی رو نبینم دیگه ۳شنبه و ۴شنبه تا یکشنبه بعدی نمی بینمش! مخصوصا که ۲ هفته می شد ندیده بودمش! خلاصه اینکه زنگ آخر ناظم منو از اونطرف فرستاد که دعوا نشه!‌ منم از همونجاها رد شدم ولی کسی نبود!‌ واسه دعوا. اما اینطور که بعدا فهمیدم اومده بودن و گفتن ترسیده و نمی دونم چی!
اما نگرانی اصلی: اومده بود پیش باص.  واستاده بید! داشت با دوستش حرف می زد یعنی کار داشت باهاش! اما ... ذفتم نزدیک سلام کردم. جواب داد!  بعد گفتم راستی پس شما کارنامه تون چی شد خانوم؟! قرار بود نشون بدین که؟! گفت: میارم ! گفتم خب کی؟!! مونده بود بعد گفت حالا...
خلاصه وایستاده بودم و خیره به اون. البته نه جوری که ضایع باشه هاان! بعدش رفت از اونطرف که راهش بود... و من تنها شدم:((
خلاصه اومدیم خونه و تا همین 5شنبه اعصابم خورد بود که چرا نرفتم تو دعوا و حالا اون پسره دیگه پر رو میشه! اما تصمیم گرفتم که اگه یکشنبه پر رویی کرد حالیش کنم! بعد دیروز که رفتیم دم در دیدمش اما ولش کرد.
رفتیم داخل.(با دوتا از بچه ها بودم) و نشسته بودیم که خوشکله رو دیدم! ذوق زده شدم و رفتم اون پایین که هم به اون نزدیکتر باشم و هم پیش معلم زیستمون رفتم که جوونه و رابطه دوستانه خوبی با هم داریم! وقتی می رفتم پایین اونم منو دید! خلاصه نشسته بودم و هنوز جشن شروع نشده بود که این پسره رو دیدم دوباره. بازم بهش محل نذاشتم و گفتم ولش. ولی همونطور که فکر می کردم اینقدر پر رو شده بود که اومده پیشم و می گه بعد از جشن می گیرمت!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
من یک دفعه ای اعصابم خورد شد یقه ش رو گرفتم و یه فحشی بدی هم بهش دادم که غلط زیادی نکن! دوباره جا خورد! و ترسید. چون تنهایی اومدخ بود پیشم! اما خداییش خوب جایی دعوا رو شروع کرد! خوشحالم که اومد و اینو گفت! اون چند تا دوستی که باهاشون پر رو شده بود وقتی دوستای واقعیه منو دیدن اصلا در رفتن.!
اما بذار دور نشیم و از همونجای ماجرا بگم که بدر(یکی از دوستای برادرم) که خیلی هم گردن کلفته مثل اینکه دیده بود و همون موقع اومد که چی شده؟! گفتم هیچی بابا این بچه اومده به من کی گه می خواد منو بزنه ببین بعدا چیکارش می کنم! دیگه قسم خوردم که به من ربطی نداره ابرو ریزی می شه با چی ولی من اینو باید حالیش کنم من کیم! خلاصه نشسته بودم که دیدم  بدر پشتش نشسته و داره باش حرف می زنه. اینم دیدم داره به طرف من اشاره می کنه. بلند شدم رفتم به طرفش! گفتم چه غلطی داری می کنی! بدر برگشت به من گفت فحش دادی بهش؟! من گفتم کی؟! پسره خنگ می گه همین الان! گفتم خب چی گفتی تو که من بهت فحش دادم؟! تو به من نگفتی گیرت می یارم! تو مرد شدی می خوای منو بزنی؟! دوباره می خواستم بزنمش که ایندفعه بدر گفت تو برو بشین سر جات فعلا! منم به خاطر احترام به اون رفتم.!
خلاصه وقتی جشن شروع شد من اصلا دیگه حواسم به این پسره خر نبود!
حالا خوشم نمی یاد این دو تا موضوع رو با هم قاطی کنم به همین خاطر بگم که بعدا فهمیدم در اثنای(بازم کتابی شد:)) جشن هم چند نفر دیگه از دوستام یا دوستای دوستام رفتن به این گفتن که به احمد پیله نکن! خلاصه وقتی جشن تموم شد اون حسابی منو شناخته بود! اما من می خواستم یه بار بگیرم همچین بزنمش که حالیش بشه! تا می خواستم برم به طرفش یه دسته دیگه کاملا جدا از اون دوستام خودشونو قبل از من بهش رسونده بودن! بازم همون بهوونه گیر داده بود که این به من فحش داده!‌:)) اعصابم خورد شد! حالا من به جای اینکه بزنمش منو گرفتن که حرف بزن باش تمومش کن! البته اینو یکی ۲ نفر می گفتن! بیشتر شون خودشون دنبال فقط یه بهوونه بودن که حمله کنن! من گفتم صبر کن تو اینجا به من نگفتی می گیرم می زنمت گفت آره!
اینو که گفت می خواستم بپرم پدرشو در بیارم که بازم دوستام دور و برشو گرفتن و یکی همیجوری یه سیلی بهش زد! اون که سیلی زد ۳ ۴ تای دیگه بهش پریدن!‌افتاده بود رو زمین! یکی هم اومد با جفت پا پرید تو شکمش! حالا منی که طرف اصلی دعوا بودم داشتم دوستامو می گرفتم که بسه نزنینش! :))
راستی من اینجا فقط می گفتم خودش و دورش و اینا. اون تنها نبود. همون دوستاش که اونزوز تو مدرسه هم پر رویی می کردن بودن! اما وقتی دعوا شروع شد اونا خودشونو کنار کشیدن! به همین خاطر من دلم به حالش سوخت و گرنه اگه چند نفر می بودن منم دعوا می کردم!
خلاصه این که قبلا تو مدرسه بهش می گفتم بابا بسه! ولش! حوصله دعوا ندارم. می گفت نه به من ربطی نداره من بازم گیرت می یارم می زنمت!
حالا اومده بود نه من اینجوری نکردم اون اینجوری کرد و ...............

اگه تو ماجرا می بودی می فهمیدی که حقش بود که بگیرم یه دل سیر بزنمش! اما من نتونستم حتی یه سیلی لهم بزنمش!

شاید بگیم وحشیم یا چی! اما خوشم اومد!‌ کیف کردم! معرفت دوستام رو هم دیدم! و هم اینکه از دوشنبه یه چیزی بد جور زجرم می داد و اونم اینکه من ترسیدم! به نظر خودم خوب کار خیلی بدی هم نکردم که ترسیدم چون اونا چند نفر بودن و من تنها! حالا بگو ۳نفر با من! ۳ نفر در مقابل ۸ یا ۹ نفر چیکار می کردن؟!

اما اینجا تعداد یارا مساوی بود!‌ فقط می دونین چی شد! اونا خودشونو کشیدن کنار و قتی یارای منو دیدن :))
من از این خوشحالم که مثل خر غرورش رفته بود بالا که چند تا دوست داره و فکر کرد من تنهام و دوستی کسی ندارم! حقیقتش هم دوست مدرسه ای ندارو زیاد! اگرم دارم اهل دعوا نیستن! اما اینجا حالیش شد! ولی باید اعتراف کنم که حیفم اومد که نزدمش خودم!
خلاصه راحت شدم!

جیگلی پاف

با همون نگاه اول
من دلم و دینم رو باختم
توی خواب و توی رویا
کعبه عشقم رو ساختم...

یادم می ره کپی کنم.دوباره پاک شد!

دیگه چی بگم جز اینکه خانومی منو می کشه!

یه چیزی دیگه!
فکر کنم خودت دیگه می دونی  نه؟! که من .....

ناز

*بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم



نگاه کردن پروانه به کوالا: می خواهم زنده بمانم!
ندیدمش! نمی دونم داره با من بازی می کنه؟!

اگه واقعا اینطور بود خودش می دونه هاان! لامصب هر کی هم ازش حرف می زنه فقط
تعریفه!  واقعا نازه.