بابا از خواب بیدارم کردن که پاشو داریم می ریم حسینیه تو هم برو!
گفتم نه حوصله م نمی یاد!
الآن پشیمونم! آخه می رفتم کیف می داد! چیه بیکار نشستم خونه؟!

آهان یه  چیزی! اون شبش که تو حسینیه بودم زنگ زد که می خوام تمومش کنم! نمی خوام از الان دل ببندم... بعدا مشکل می شه هم واسه من و هم واسه تو! گفت من به خاطر همین هم زنگ زدم که بگم... اول می خواستم به فلانی بگم که از طرف من بهت بگه، اما بعد دیگه خودم زنگ زدم!
امــا مطمئنم به همین راحتی هم نیــست... آخه طرف هم فکر کنم احساساتش مثل منه! منم  خوب می دونم که زوده و نمی دونم بعدا مشکل میشه... ولی بازم هر بار که می بینمش نمی تونم نگاش نکنم...........
نمی دونم!
شایــــد همیــن عـشـق زودگـذر دوره نـوجـونـی باشه! اگه باشه واسه اونم همین طوره! چون دیگه مطمئن شدم از خیلی نظرا شبیه همیم!

مهمونی...

خونه ی پسر خاله ام بودم.
چهار شنبه شب مامانم می خواست بره نزدیکای خونه ی اونا که سفره داشتن! منم رفتم خونه ی خاله ام و موندگار شدم! آخه بابام می ره سرکار و نمی تونه ما رو هر روز برسونه حسینیه! تازه اگه هم برن زودی بر می گردن و واسه سینه زنی نمی مونن! منم خواستم واسه تنوع هم که شده بمونم! خلاصه! پنجشنبه جمعه هم اونجا بودم . جمعه شب از حسینیه برگشتم...

*دیروز با پسر خاله ام انلاین بودیم که مبایلم زنگ زد! شماره آشنا نبود! برداشتم یه خانومی... می گه سلام.... شناختی؟! با حالت جدی گفتم نه؟ شما؟! خلاصه گیر داده که حدس بزن! گفتم خب حدس رو که می تونم بزنم ولی می ترسم اشتباه از آب دربیاد(اونموقع ضایع می شه)... می گه نه نترس! حالا مصطفی که np اون دو تا پسر خاله ام هم بودن!‌ رفتم پیش پنجره... می گه خب اسم مستعارم رو بگو :) گفتم کوالا؟! خندید که آره! با اینکه از این کارا خوشم نمی یاد و نمی خواستم اینطوری بکنم ولی نتونستم که بگم زنگ نزن و اینا! یعنی خوشحال شدم! خیلی آروم حرف می زد! گفتم چی عجب؟! چی شده که زنگ زدی؟ می گه:‌مگه باید خبری بشه که زنگ بزنم؟ تعجب که کرده بودم! هیچ وقت فکر نمی کردم بخواد زنگ بزنه! شماره م رو هم مطمئن نیستم از کجا پیدا کرده ولی خب! شماره من که پخشه...

خوشحال شدم که حداقل فرصت گیر اومد که وضعیت من و اون روشن بشه! گفتم باید در مورد یه چیزی صحبت باهات! گفت خب بگو؟! گفتم آلان نمی شه! هوا ابریه :) تازه داره تهدید می کنه که این آخرین باریه که زنگ می زنم آلانم جو گرفت منو که زنگ زدم! :)) خنده ام گرفت گفتم یعنی دلت تنگ شده بود؟! می گه:‌حالا......
من هیچ وقت همچین رابطه ای با هیچ دختری نداشتم! چون دختری رو پیدا نکرده بودم که واقعا ازش خوشم بیاد! از این که خیلی خوشم اومده بود! ولی مطمئن هم نبودم... به همین خاطر هم هیچ وقت ضایع بازی در نیاوردم(آره جون خودت!!!) اما ... فکر کنم چند وقت بعد این نظرم هم عوض بشه! اما هر چی باشه... موقعیت زنگ زدنش بهترین موقعیت بود! مخصوصا که شب قبلش یکی از دوستام بد جور حالم رو گرفت! من معمولا نقطه ضعفم رو تابلو نمی کنم که همه بتونن ازش استفاده کنن! وقتی دوست یه نقطه ضعفت رو بدونه باید کمکت کنه! نه...
حالا این که خودش یه جورایی در جریان بود حسابی پنجشنبه شب حالم رو گرفت! اصلا حوصله هیچی رو نداشتم! ولی وقتی این فرداش زنگ زد خوشحال شدم!
از اون دوستم بعید نمی دونستم منم همچین کاری رو! ولی خوشم می یاد که خانوم باهوش تشریف دارن وگرنه تا حالا چند بار دیگه خواسته نامردی کنه در حقم! مخصوصا این دفعه که شک می کنم حسابی هیزم کشی کرده بین من و اون! البته شک می کنم! همیشه هم بهش می گم... که بهش اعتماد ندارم و می دونم خیلی راحت می تونه بهم نامردی کنه!

از اول هم کـه وبـلاگ درست کردم به خاطر این بــود که یــاد بگیرم! کدها و این جور چیزا رو!


Yeah so I liked writing about my self and stuff happened to me & stuff i cant tell other people!
Okay?!