دریـــا

سلام،

پنجشنبه حوصلم حسابی سر رفته بود و رفتم دریا! کویت یه چیز بدی که داره اینه که اگه بخواین توش بگردین حتما باید ماشین داشته باشین... آخه تاکسیاش واقعا گرونن و ماشینای شخصی هم یا نیست یا امنیت ندارن! اوتوبوس هست ولی من بلد نیستم چون هیچ وقت باهاشون نرفتم. هر وقت می رم با تاکسی می رم و بنابراین با یه رفت و اومد پولام تقریبا ته می کشه...
مخصوصا خونه ما که تو احمدی هست و از دریا و اینا دوره! منم که اصلا اهل منت کشیدن و اینکه برم از ایکی بخوام منو برسونه نیستم. حتی از برادرم... نه اینکه مشکلی باشه، نه، خوشم نمی یاد.
خلاصه اون روز رفتم دریا که قرار بود مصطفی هم بیاد که نامردی کرد و نیومد. یعنی وقتی من رسیدم به دریا زنگ می زنه که احمد نیا من نمی تونم!‌

منم Walkmanم باهام بود و نوار معین(پرواز) و ابی(شب نیلوفری). خلاصه اینو گذاشته بودم تو گوشم و کفشام رو هم در آوردم و تو آبها قدم می زدم! خیلی خوش گذشت. کلی سر حال شدم...
از  ترانه خسته شدم از سیاوش خیلی خوشم میاد
مخصوصا این تیکه ش:
من آخرین رهگذرم، تو این خیابون بلند
دیر اومدم که زود برم دل به صدای من نبند



*از ابراج کویت هم یه عالمه راه پیاده اومدم تا شارع جهرا. آخه می خواستم اولین بار تو عمرم با اوتوبوس تنهایی برم تا جهرا خونه مصطفی اینا. همون نزدیک اونجا هم یه بازاری هست که لباسای جوونا رو داره مخصوصا پسرا! من همیشه از اونجا می خرم. به همین خاطر زیاد اومده بودم و شک می کردم چون یه چیز عجیبی بود اونجا من نمی دونستم...

دیروز بازم همونطوری بود که دیدم نمیشه منتظر اتوبوس وایستاد چون ملت خیلی دیوونه به نظر می رسن و سوار یه تاکسی شدم و اومدم تا جهرا. راننده یه هندی بود که وقتی من گفتم اینجا مردم چشونه؟! یه جوریین دیوونن و اینا. اون با عربی شکسته و قر و قاطی بهم فهموند که اینجا این فیلیپینی ها و اینا میان می ایستن بعــد ذر مقابل یه کم پول سوار ماشین یکی دیگه می شن و اینا!!!!!!!
تو ایران شنیده بودم اینجوریه! تو کویت فکر نمیکردم یه جایی باشه اونم تو یه همچین خیابونی!
خلاصه اول فقط عربی حرف می زدم با راننده دیدم زیاد بارش نیست! باهاش هندی که حرف زدم گفت که این مردای فیلیینی هم که مشکل دارن میان همین کاره!!!!!!!!!!!!!
واقعا که!

*از اونجا مستقیم با همون تاکسیه اومدم تا جهرا و خونه مصطفی. که خودشم نبود. بعدش هم که اومدن با یه گله ۱۰تایی اینا اومدن رفتیم دریا! دوباره! ایندفعه بازم خوش گذشت حتی بیشتر چون با ماشین بودیم و بعدش هم یه گله باهام بود و منم زیاد از تنهایی جایی رفتن خوشم نمی یاد! خلاصه بازی و گشتن و اینا! ساعت ۴ صبح برگشتیم خونه :)) کویت پنجشنبه ها همینجوریه! مردم تا دم صبح می مونن دریا!
اصلا هم مثل اون کشور اکراین لعنتی نیست که ساعت ۴ هوا تاریک می شد و ۵ دیگه از خونه بیرون رفتن یعنی دیوونگی! البته واسه من. چون من هیچ وقت عادت نداشتم که مردم مست رو ببینم که تو خیابون دارن می یوفتن و ترانه می خونن و اینا! هر چند آخراش هم عادت کرده بودم و فهمیده بودم که یکی که مسته اگه تنها باشه... معمولا تو هوای خودشه و کاری به کار کس دیگه یی نداره!

دیروز هم که کار خاصی نکردیم! امروز هم من و مصطفی تعطیلیم و دو تا داداشای مصطفی روفتن مدرسه! فردا هم از همینجا می رم مدرسه!

خدا کـمـک!

دانشگاه

*مصطفی هم رفت!!!‌:(( تازه رسوندیمش خونه ش! خوبه اومد حسابی خوش گذروندیم.

*روز سه شنبه قبلی از دانشگاه علمی صنعتی تهران سه نفر اومده بودن. دو تا مرد یکیشون نماینده بین المللی دانشگاه بود و یکیشون هم استاد فیزیکو یه زن هم که اول فکر می کردیم همراه اونا اومده ولی بعدا فهمیدیم رئیس دانشکده شیمی و استاد شیمی و از این حرفا!!!! زنگ اول بود و دینی داشتیم! زنگ دینی رو دوست دارم همیشه سر به سر معلمه می ذاریم! خلاصه بردنمون پایین تو تالار وحدت و من حدس می زدم که دخترا هم باشن! وقتی به یکی دو نفر گفتم گفتن نه بابااااا
حالا رفتیم دیدیم بودن! اگه مدرسه ایرانی در کویت اومده باشین اونموقع شما هم تعجب می کنین... :))‌  
نمی دونم چی جوری به دانش آموزان اعتماد کرده بودن... ولی خداییش همه سنگین نشسته بودن و همونایی که می گفتن شلوغ شلوغن هم اذیت نکردن! یعنی نتونستن!

همشون بچه های دبیرستانی هستن و خیلی هاشون رابطه دوستانه با جنس مخالف اصلا نداشتن! اگر هم داشتن فقط به صورت دوست دختری و دوست پسری بوده! به همین خاطر هم همش اینقدر اذیت می کنن! مثلا ما نزدیک مدرسمون یه مدرسه انگلیسی هست که خب مخلوطن!
اصلا از اینجور خبرا توش نیست که پسرا زنگ آخر برن دم در وایستن و اذیت کنن
خلاصه خوشم اومد که هیچکدوم از پسرا شلوغ نکردن! اما دخترا .... خب داشتن زمینه ش رو فراهم می کردن ...
من که حــــوصلم سر رقته بود!این مدیره هم که نمی ذاشت برم بیرون! وقتی می گم چرا خب ربطی به ما ندازه می گه فکر کنین همینجا کلاستونه!  آخه ربطی به تجربیا نداشت که! چند نفر هم سوال در مورد تجربیا دادن اما گفتن که ندارن اون یکی استاد فیزیک هم که اومد پرت بود! اول گفت نمی گم چه سالی رفتم دانشگاه بعد دید هیچکی نپرسید خودش گفت که سال ۱۳۳۹ رفته!‌ :)) تا اینو گفت همه گفتن اووووووو!‌:)) خلاصه همین پرته اومد کلی نا امیدمون کرد :))‌گفت که رشته الان تو کل دنیا ریاضی به درد می خوره و از این چرندیات! و تجربی به درد نمی خوره‌ . چند بار خواستم یه چیزایی بگم و مزه بپرونم اما چون تعداد زیاد بود(یعنی تعداد دخترا) تنونستم!‌ فکرشو بکنین من به این پررویی که نتونم دیگه بقیه هیچی! آخه واسه من عادیه پسر دختر زیاد مهم نیست! اما بازم! اگه همه پسر می بودن یکم اذیت می کردم!

*همون موقع که سال تحویل می شد انگشتم سوخت!‌ :((   (فکر کنم اسمش انگشت اشاره هست)... مصطفی هم از فرصت استفاده کرد و گفت تا آخر سال دیگه می سوزی :P

*چهارشنبه که آقای شامانی داشت می رفت ما هم رفتیم فرودگاه و اونجا باز همین نمایندگان دانشگاه علمی صنعتی رو اونجا دیدیم! اما بدشانسی خود آقای شامانی رفته بود داخل! و از پشت شیشه فقط دیدیمش تازه اونم شیشه ی عایق صدا!
تصور کنین حالا ما روبروی هم وایستادیم و داریم با مبایل با همدیگه حرف می زنیم!‌ :P حسابی هم شلوغ کردیم و شوخی. حالا خوبه اونجا خلوت بود!

 

مرام رفقا

بابت اون نوشته های پایینی Sorry!
بابا همچین چیزی نبود هاان! ولی آخه اونا ۳ نفر بودن و من تنها! یعنی همون دوستی که گفتم احتمالا یه کارایی می کنه و ازش بعید نیست نامردی کنه کار خودش رو کرد! اول صبحی اومده به من یه چیزایی می گه که می دونه اعصابم خورد می شه! تا جایی که می تونه قضیه رو به نفع خودش می کنه و به ضرر من و تازه هم با خنده داره واسه من تعریف می کنه!

من واسه اون دختره یی نگرانم که عاشق این شده! اون واقعا اهل بازی و اینا نیست مطمئنم! (مرامم رو نیگا! با این که می یاد بدی منو می گه ولی بازم...). بابا این محمد که می گه دوستش داره ولی من مطمئن نیستم! حتی اگر... اخلاق شون اصلا به هم نمی خوره. الان فقط از هم دورن که اینجوری فکر می کنن با هم می سازن! اولا می خواستم یه جوری بهش بگم! یعنی به دوتاشون با هم بشونمشون و بگم. ولی آلان....

به قول رضا صادقی:
حالا که بی وفاییه
ما بی وفاتر از همه...

*خیلی دلم می خواد اون نوشته های پایینی رو پاک کنم! خیلیییییی......

خیلی هم خنده ام می گیره وقتی یادم می یاد چیجوری ناراحت بودم! آخه برا چی؟! من که خودم می دونستم به هم دیگه اصلا نمی یایم! پس برا چی؟
فکر کنم واسه اینکه لجم گرفته بود... آخه مسخره بازی زیاد کرده بود این وسط. من بیشتز از این لجم گرفته بود که چند نفر اومدن واسه خودشون هیئت درست کردن و در مورد من قضاوت می کنن! آخرش که تصمیم گرفته شد به من خبر می رسه...
بهتره خداشون رو شکر کنن که آدم عقده ای نیستم! وگرنه من اگه لجم بگیره... مخصوصا اینا که همه چیشون دست منه!

به همین دوستم هم گفتم که ازش بدم میاد! فهمید! یعنی سه تاشون.
خلاصه اینکه بین چند نفر تنها باشی و اونا هم بر ضدت... خیلی بده! آخه من به کسی نمی گفتم!
اگه یه موقع تنها مونده بودین خبرم کنین! تا حد توان در خدمتم!!!
بازم مرام رفقا رو دیدم که تا فهمیدن حسابی آماده کمک شدن! واقعا داشتن همچین دوستایی یه دنیا ارزش داره.

اون روزی جالب بود! همین محمد گفت می خواد بیاد نزدیکای خونه ما و من رو هم می رسونه باهاش برم. منم قبول کردم. حالا می بینم افتاده دنبال اوتوبوس. می گم کجا؟! میگه می خواد بره راه خونه اون دختره رو یاد بگیره!(همونی که دوستش داره). حالا بازم هیچ! طرف زنگ می زنه به مبایلش و من فهمیدم که یه چیزایی رد و بدل شد. گفتم چی شده؟!‌ میگه به خاطر اینکه تو با منی می گه نمی خواد بیای.........
می خواستم همونجا پیاده شم که نذاشت.

من همیشه اینجوری بودم! یا اینکه مردم از من خوششون میاد... و یا اینکه دیگه بدشون میاد... حالت وسط وجود نداره.  خوشم میاد که حداقل جلب توجه می کنم!!! :))

*چهارشنبه مصطفی(پسر خاله ام) رو هم کشوندم با خودم. خداییش اگه نمی یومد خیلی این روزا حالم گرفته بود. واقعا بچه باحالیه این مصطفی

*آقای شامانی هم(معلم زیست) چهارشنبه رفت ایران. من و مصطفی رفتیم فرودگاه واسه خداحافظی و کمک و اینا... خیلی خوشحال شده بود. کارای جالبی هم کردیم که حالا بماند.

راسی! زهرا خانم مرسی! خواهر خوبم!