ممنونم خدا :o) و کنکـــــــــور!

والله چی بگم؟! خدا ما رو شرمنده می کنه! بازم یه کمک خیلی بزرگی کرد که مشکلم حل شد!
این چند وقت هم اپدیتی نکردیم چون حوصله ش همچین نبود... وقتی هم حوصله ش بود وقتش نبود!  آخه مصطفی اینجاست از روز سه شنبه بود فکر کنم! و همین دیگه! مشغول پلکیدن و اینا!

*بعضیا هم ما رو فراموش کردن مثل اینکه!  ولی بهتره که بذاریم راحت باشن تا اذیت هم نشن! مطمنا اگه بخوان خودشون میان طرفای ماا! می دونه که خاطر خواهش هستم! :)

*امروز هم معلم زیست رفت! من و مصطفی خواستیم برسونیمش! یعنی به همین بهونه هم از خونه در اومدیم و ماشین و گرفتیم که زنگ زدیم گفت با یکی دیگه می ره و .....!‌ما خواستیم نریم که بعد گفتیم نه دیگه حالا بریم مشکلی نیست! پرواز ایران تهران هم هست شاید کسی دیدیم!  خلاصه ع.... رو هم برداشتیم و رفتیم!‌ یه ذره موند و حرف زدیم و اینا بعدشم رفتش! به سلامت.

*راسی دیشب هم م..... زنگ زده بود!‌ اولش ش.... زنگ زد که شمارتو از من خواست منم بهش دادم! گفتم بدونی! گفتم اوکی مشکلی نیست!  ولی نگران بودم گفتم نکنه بهش گفته باشه که من گفتم زنگ زده و من خبر ندارم و این حرفا! امروز تو فرودگاه که ازش پرسیدم گفتم راست راستش رو بگی هااان... گفتش که نه اتفاقا اون خودش خواسته و حالا که راسش رو می خوام گفته که یه زمانی بهترین دوسم بوده و نمی دونم چی ..... بعدش از اینجا یاد شده که مثل اینکه یه چی خریده بوده از سوق شرق همون دیروز و همون موقع که ما اونجا بودیم! اینم گفته اااا ما هم اونجا بودیم! با احمد و فلانی! دیگه همین.....

*دیروز یعنی جمعه هم امتحان کنکور بود... ما هم بودیم!‌ :)) ساعت ۸ ایران که می شد ساعت ۶:۳۰ اینجا! یعنی ۶:۳۰ باید تست می زدیم و ساعت ۶ اونجا باشیم! از اینجا ساعت ۶:۰۵ دقیقه در اومدیم! که فقط راهمون ۲۰ دقیقه یی هست! خلاصه این مصطفی نامرد ما رو تو ۱۰ دقیقه یی شاید رسونده باشه!  آهان! راسی! تو ماشین تازه یادمون اومد که اون آیین نامه رو هم نخوندیم! :)) بعدش هم که یه خطی از زیست رو تو همون ماشین خوندیم! آخه مهم نبود واسمون کنکور و همینجور اکلی رفته بودیم... اولش که ادبیات بود فکر کنم! همه رو دونه دونه جر یکی دوتایی  زدم! درست یا اشتباهش بماند! بعدشم عربی و اینا! سخت ترین قسمتش واسم دینی بود! :)))) بابا! دین و اینقدر سخت! نمی دونم من که مونده بودم! آخه همش اون احکام مشکل و اینا! خنده ام گرفته بود و تازه داشتم فکر می کردم اگه به بقیه اینو بگم چی می گن!‌ :)) انگلیسی هم جز یکی دوتاش آسون بود! بقیه یعنی اختصاصی رو هم بدون نگاه به پرسش نامه زود زود زدم! و بیکار شدم! حالا نامردا نمی ذاشتن هم بریم بیرون! یه ساعت نشستیم! تا آب میوه و اینا رو آوردن! یه مرده یی هم از ایران اومده بود که اولش به چند نفری از بچه هامون گیر داد منم بدم اومده بود ازش! تا اومد پیش من دید بیکارم گفت ماشالله! تموم کردی! گفتم آره خر خونم!‌‌ :))‌بعد گفتم نه من واسه کنکور زبان اومدم!‌ اما راسش هیشکدوم واسم مهم نیست! آخراش هم که داشتیم حرف می زدیم یه گیری به من داد که برگرد! :)) منم به اونایی که می دونستم واسشون مهمه کاری نداشتم! فقط بچه هایی که داشتن مسخره بازی می کردن ما هم باهاشون شوخی می کردم!
آقای صادقی هم که می دونست من که کنکور واسم مهم نیست از اول بهش گفته بودم من فقط واسه آبمیوه میام! حالا بهش می گم بذارین بریم می گن نمی ذارن! خلاصه تا اینکه گذاشتن و ما در اومدیم!
راســــــــی! بین پسرا و دخترا هم که تو یه تالار بودن بینشون پرده کشیده بودن نامردا!‌ :)) وقتی هم رفتیم بیرون فکر می کردیم که دخترا دیگه باید خیلی دیر در بیان! که دیدیم چندتاشون قبل از ماها دو اومده بودن! بعد از چند دقیقه هم تعداد خیلی زیادشوت در اومده بودن!‌در حالی که پسرا زیادشون هنوز پایین بودن!

آخه از اول سال هی رو ما منت می ذاشتن که اونا خر خونن و نمی دونم کلمه کلمه ی کتاب رو حفظ می کنن! خلاصه اون روزی یکم هم پلکیدیم! بعدش با معلم زیستمون هم رفتیم غذا خوردیم و برگشتیم! آخه کنکور انگلیسی هم داشتیم! من که خیلی خسته بودم و حالش رو نداشتم. آخه سب قبلش شاید حداگثر یه ساعت خوابیده بودم فقط! اما خداییش سر جلسه خوب امتحان دادم!  می خواستم اونایی رو که شک داشتم نزنم ولی بعد گفتم بی خیالش. خلاصه همشو زدم! یعنی بیشتر از ۵تایی شک نداشتم! که حالا من شک نداشتم بماند چندتاش اشتباه در میاد!  بعدشم برگشتیم و از ساعت ۳ تا ساعت ۸ خوابیده بودیم و شب هم با ع... رفتیم یه چی خوردیم و زود برگشتیم!
واین بود انشای من در مورد اتفاقات روز جمعه!

*اون دوستی هم که از کویت هست و اینا رو می خونه خواهشمندیم به کسی دیگه یی آدرس اینجا رو نده! و اگه می شه اینا رو به کسی هم نگه! حداقل دوتاشون رو می دونم کیان! پس سلام!  (جواب سلام واجبه!!!)

*بدجوری هم دلمون واسه بعضیا تنگ شده! فقط به رومون نمی یاریم!


مرسی  که به فکر من بودین!

دیگه نوشتن اینجا هم واسم مشکل شده......

این ترانه رو خیلی دوست دارم:

توی هر گوشه این شهر دارم از عشق تو یادی
می سوزونه منو یاده، دلی که به من ندادی


Take Care



آدم مطمئن

خدایا من غیر تو کسی ندارم که ازش کمک بخوام!

فردا یه روز خیلی مشکلی خواهد بود!!!!!!!!!!!!!

خدایا خواهش می کنم! خدایا خواهش می کنم! پلییییییییییییییییییییییز!!! کمک!!!
مرسی! بخدا ایندفه دیگه از ته قلبم می گم خوب می شم! آدم خوبی می شم! پلیییز! خودت می دونی که چقدر به کمکت نیاز دارم؟!‌:((((

*راسی! من نمی دونم چرا وقتی بدونم یه اتفاق بدی واسم می افته! اولش خیلی نگران می شم بعدشم هم عادی می شم!!!! یعنی اگه یکی منو ببینه اصلا فکر نمی کنه که من نگران چیزی هستم!
بیشتر اوقات هم که غمگینم یا یه مشکل خیلی بدی واسم اتفاق افتاده هیچکس حس نمی کنه!!! و همه فکر می کنن یه بچه شاد و شنگولم مثلا!‌

مثلا وقتی ...... اوندفه اون کارشو کرد و بهم نامردی کردن چند نفر! خیلی بدجور ضربه خورده بودم! خیلی بدجور! اونجوری ممکنه فقط اولین دفه تو زنگیم بود! اما بازم نمی خواستم خودش یا دوستاش بفهمه خودمم حواسم بود که ناراحت معلوم نشم! یکی دو روز اول که فکر کنم فهمیده باشن اما از اون به بعد کاملا عادی رفتار می کردم! اصلا اون فکر کرده بود که فراموشش کردم! آخه نمی دونست که داخلم هنوزم چه غوغایی به پا بود!!!

*می دونی، فکر می کنم آدم قابل اطمینانی هستم  والله! قصد تعریف از خود ندارم! یعنی چرا دارم... ولی راست هم هست! آخه یه دختره یی فوق العاده لجباز و محتاط اوندفه داشت بام حرفمی زد بعد وسط حرفاش همینجور عادی اسم دوستاشم میاورد و اینا! من فکر کردم حواسش نبوده! چون قبلا دیده بودم با بقیه چه قدر محتاط حرف می زنه و حتی با خودم!
گفتم: اسم دوستات رو لو نده!
گفت:‌ چرا مگه تو لو می دی اسمشونو!
گفتم: خب، تو که همیشه مواظب بودی و اینا
می گه:‌ نه وقتی از یکی مطمئن بشی دیگه اشکالی نداره!
گفتم: نه بابااااااااااا! از کی تا حالا شما به من مطمئن شدین؟!!!! شما به من اطمینان دارین؟! می شه بگم چی شد که اطمینان پیدا کردین به من؟!!!
بازم مثا همیشه نگفت و حالااااااااااااااااا! فهمیدم دیگه!!!

*از این شکلکه خیلی خوشم میاد! 

الانم دارم می رم بیرون! التماس دعا واسه فردآ!
خداااااااا

اونایی که از کویت هستن و به این وبلاگ سر می زنن لطفا خودشون رو معرفی کنن تو نظرخواهی!