Entertainment City

سلام،
* روز پنجشنبه مدرسه یه اردویی تنظیم کرده بود که دانش آموزان رو به مدینه الترفیهیه (Entertainment City) ببرن! البته یه چند نفری انتخاب شده بودن که به قول شامانی همشون از اونایی اند که باید اخراج بشن! :))‌خداییش امسال مدیریت مدرسه خیلییییی ضایع ست! خلاصه اسم من چون نماینده کلاس هستم بود اما چون مجبور بودیم فرم بپوشیم :))
آخه بابا من که روزای عادی هم نمی پوشم می خوان اون فرم ضایع رو پنجشنبه اونم واسه جایی مثل مدینه ترفیهیه بپوشم! :)
خلاصه رفتم مدرسه از اونجا می خواستم با تاکسی برم که چند تا از بچه ها می رفتن من هم باشون رفتم! خلاصه اینکه ساعت ۱۰ اونجا بودیم ساعت ۱۲ باز شد! :))
وقتی می گم مدیریت مدرسه مسخره ست باور کن!
مدینه ترفیهیه جای خیلــــی با صفایی هست و یه چیزش که من خوشم میاد اینه که هر کسی میاد واسه بازی و شیطونی و اینا میاد و همه شاد و شنگولن! رفتیم با بر و بچز بازی کردیم شیطونی کردیم اینور و اونور رفتیم!
آقا اعتراف می کنم از یکی دوتا دختر خانوم اونجا هم به اندازه زیادی خوشم اومد! :)) یکیشون خوشم اومد که جرات داشت و شوخ بو‌د! آخه من با یکی داشتم می رفتم دیدم یکی داره می گه : چطوری؟ چطوری؟ ( با یکم لهجه عربی)
برگشتم دیدم این دختر خانوم محترم داره نگاه مامی کنه و تا دیدمش زود صورتش رو اونطرف کرد که یعنی با ما نیست!‌ :)) آخه اونا هم گله ای اومده بودن و یه دسته خیلی شلوغی هم بودن! نمی دونم از کجا فهمیده بود یادم نمی یاد جلوش فارسی حرف زده باشیم! :)) خلاصه نظر لطف داشتن... اینجور جاها بعضیا واقعا اعصاب آدم رو خورد می کنن بعضی وقتا! مثلا اگه یه پسری همچین شوخی ای کرد اشکال نداره شیطون بوده اما اگه یه دختری اینکار رو کرد اون موقع می شه خراب؟!!! ساعت ۱۲ باز شد اونجا تا ساعت ۹ شب اونجا بودیم!
یکی از دوستامون هم که از خانومای محترم خیلی خوشش میاد حسابی ما رو اینطرف اونطرف کشوند که آثارش هنوز هم بر پاهای اینجانب باقیست!
حالا یه سری عکس هم هست که خدا کنه خوب ظاهر بشن! اگه شد اینجا هم می ذارمش تا این دفتر خاطراتمون البوم عکس هم بشه! :)
راستی، یکی از کارای جالبی که کردم این بود که یه بار که می رفتیم چشممون به یکی از خانومای زیبا روی افتاد(بابا دختر خوشکل دیگه! چرا پیچی می دم؟!) و همون موقع هم آقای نادری(همون ناظم باحاله که کلی باهاش خوبیم) رو دیدم!
رفتم پیشش گفتم آقا ما اینجا گمراه می شیم هااان!آخه اینجور آدما زیادن!
اون گفت: خب جلوی خودتون رو بگیرین!
گفتم: خب آگه شماره دادن چیکار کنیم؟
گفت: هیچی اگه داد بگیرش و بذار توی جیبت! :))

از باحالترین بازیهاش جندول هست. که حتما مثلش زیاد دیدین! سوار یه قایق می شین و روی این سر سره ها می ره و یه دفعه یی ولو می شه! هر بار که می رفتم خیس آب می شدم! :))
خلاصه حسابی خوش گذشت جای همگی خالی!

سوال

یه سوال:
وقتی یه خاطره بدی داشته باشی و بخوای فراموشش کنی! اونموقع یه آدم احمقی هم باشه که این خاطره بد و نقطه ضعف تو واسش سوژه ی خوبی شده باشه و هی یه .. خوری هایی هم بکنه!
چطور می تونی اون خاطره رو فراموش کنی؟!
نمی شه! تا وقتی که  دهن اون آدم احمق رو جر ندی...



(این رو باید می نوشتم!)