خوشحالم!

سوسولیه می دونم ولی می گم:
من چه سبزم امروز!
امروز می خواستم برم یه سری مدرسه ولی نشد!‌ خاله م در اومده بودن که عبدالله به من زنگ زد که کجایی؟! گفتم خونه... یه فحشی داد و بعدش می گه داره بیرون می پلکخ گفتم خوب خوبه داره دنبال من می گرده!
بعدش خودش زنگ زد و خلاصه یه سوالی هم پرسید  که ایندفه مجبورش کردم اون اولجواب بده!‌ 

خونه خاله

هنوز هم خونه خاله م تشریف دارم!
الانم خاله ام و دو تا از پسرخاله هام رفتن بیرون! این یکیش هم خوابیده!
ما هم که دیدیم خونه خاله هست رفتیم راحت حموم کردم و اومدم از تو آشپزخونه غذایی رو که خاله ام ظهر درست کرده بود رو از دیگ واسه خودم ریختم و دارم می خورم! نمی دونم چیه... فقط یه چیزی شبیه ماکارونیه! مزه اش هم خوبه.. الانم دارم یه دستی تایپ میکنم!

با اینکه اهل فوتبال نیستم ولی دیشب این فرانسه مفتکی برد!!!
این چند روز اخیر هم که هر شب می رم بازی فوتبال! دو روز اول بازی نمی کردم چون بلد نیستم! از بچه گی بازی نمی کردم! اما دیشب بازی کردم و حداقل یه گل رو نذاشتم تیم مقابل بزنن :))
امروز هم اف داشتم که امتحانا نمی ذارن اون بشه! گفتیم  اخیییی!!! خب حداقل بذار صداتو بشنویم

دیدار

از شبنم عشق خاک آدم گل شد
شوری برخواست فتنه ای حاصل شد
صد نشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطره از آن چکید و نامش دل شد

*
این چند وفت اصلا وقت نوشتن نداشتم! وقتش رو ولش! حالش رو هم نداشتم! دوشنبه قبلی یه بار خواستم اپدیت کنم چیزایی نوشتم ولی پاک شد! همون روز بابام گوسفند قربونی کرده بود و خلاصه کباب خورری!  یگ حالی داااد!
بعدش سه شنبه با مصطفی اومدیم و از اون موقع تا حالا خونه ی اینا تلپیم!‌ خداییش خونه خودمون خیلی بیشتر حال می داد! آخه یه روز نبود که نریم بیرون! من و مصطفی تنهایی! می رفتیم هم دنبال چندتا از بچه ها مثل مهدی و اینا و خلاصه خوشگذرونی! آخه بابام دیگه پرادو رو داره شفر رو می داد به ما!  مصطفی که گواهینامه داره! مال من حدود یه هفته دیگه امتحانم هست و الان استماره م رو گرفتم!‌ که البته اگر پاره نشه! خدایا Help!
هیچ دیگه از شنبه هم کارنامه های حامد و محمد(برادارای مصطفی) رو می دادن که نرفتیم خواب مونده بودیم! اما امروز رفتیم! خبر شدم که بعضیا هم می خوان برن عمره! اینقدر اعصابم خورد شد! اگه بابام می ذاشت منم برم!‌ نه به خاطر اون حالا! کلا یه هوایی عوض می کردیم! خالد و اینا که همه دارن میرن!  دیگه هیچی چند وقتی حســـــــــــــــــــابی دلم واسش تنگ شده بود! زنگم که نمی زنه! اما امروز اول یوسف رو دیدم و یه دوری باهاش پلکیدیم! بعدش که داشتم می رفتم تو مدرسه دم در راهنمایی پسرونه که می رفتم تو دیدمش! با خیلیا بود و خلاصه مثل همیشه دستپاچه شده بود تا حدی! بعدشم دیگه هیچی! رفتم تو دیدم که به به! دخترا ریخته بودن تو مدرسه ما! دوباره برگشتیم بیرون ایندفه دم در ابتدایی دخترونه وایستاده بودن یه گله ای! داشتم از بغل دیوار سرپرستی رد می شدم و از پنجره یه باص معلوم بود که همونجا هم منو دید! دیگه از جلوشم که رد می شددم نگاش می کردم یه لبخندی هم ازش دیدیم و نمردیم!   :))
دیگه.... اممم
آهان یکم چرت و پرت: رفتیم سالن وحدت داشتن جایزه می دادن! مصطفی داشت در مورد یکی حرف می زد و منم نگاش می کردم که یه پسره لات که همیشه دور و بر مدرسه علافه به رفیق کوچیکش گفتخ بود به من بگه کور شو! مواظب خودت باش و این حرفا! من مونده بودم این چشه؟! آخر سر فهمیدم که اون طرف یه دختره یی نشسته بوده و این دنبال اون بوده! از اونجایی هم که به علافی معروفه طرف هم اصلا به این رو نداد! اول فکر می کردم فقط همینه! اما بعدش فهمیدم که اونم داشته نگاه ما می کرده که این اعصابش خورد شده! والله راسش دختره خوشتیپ بود! حسابی! حیف بود اگه می خواست به این علافه رو بده! آخه من اینو می شناسمش! یه بارم یه جایی دیدمش که حال طبیعی نداشت و خلاصه گیج بود! از اون موقعا دیگه حسابی شناختمش! خداییش من موندم اینا چه جوری روشون می شه که هر روز، دقیقا هر روز بیان دور و بر مدرسه علافی و تا زنگ آخر می خوره یا دخترا رو دید می زنن مثلا و یا دعوا راه می ندازن! یه بارم مث اینکه حسابی کتک خورده! خلاصه اولش فکر کردم خواهر اینم اونطرفاست اما جریان یه چیزه دیه بوده! .... یه چیزی... حالا به من ربطی نداره هااان! اصلا! اما یه بار این پسره کوچیکه که با این علافه بود رفت پیش اون دختره و داشت یه چیزی بهشون می گفت! من که دیدم اینجوریه فکر کردم اونم با این رابطه داره یا می خواد! اصلا تعجب کرده بودم! می گم به من ربطی نداره ولی واقعا این دخترا از همچین آدمایی خوششون میاد؟! هستن خیلیا منم می دونم! اما بعد حدس زدم که بهش رو نداده باشه! چون نشسته بود عقب و داشت اینطرف رو نگاه میکرد و حتی یه بارم که یکی بینمون واستاد صورتش رو از اونطرف آورد و نگاهی کرد! اما اینقدر از این آدما دیدم که دیگه نمی دونم...بعدشم که این علافه پیش در وایستاده بود و اینم رفت بیرون! من اصلا اینجور چیزا واسم مهم نیست! کاری هم به کارکسی ندارم! ولی آخه می خواستم ببینم این واقعا اینقدر خنگ هست که از یه همچین آدمی خوشش بیاد!؟ آخه خداییش اصلا قیافه هم نداره! همون قیافه های لاتی و معتادای تابلو!!! به هر حال خدا نکنه!

*بعدشم نوید و شهنام و مهدی(ایزد)
و این بر و بچز رو دیدیم!

خلاصه یه دیداری شد با همه اونایی که واسمون مهم بودن و یه دلی از عزا در آوردیم!

فعلا بای!

تکمیل: گفتیم بعد از یه عمری به پینگی هم بکنیم!